Title-less
پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۸۷، ۰۸:۴۱ ب.ظ
پشت میز تحریر نشسته بود.یا فکر می کرد یا می نوشت....
فکر می کرد که به چی باید فکر کرد و می نوشت که از چی باید نوشت.
راه می رفت و به اطراف نگاه می کرد...
راه میرفت که ببینه کجا باید بره و به اطراف نگاه می کرد تا ببینه به کدوم طرف باید بره.
....
خلاصه هنوز زنده بود و این زندگی مثل یه عاشق سمج بهش چسبیده بود...
- ۸۷/۰۵/۳۱