انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

بایگانی

من هم خواهم رفت...

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۴۴ ق.ظ

دیگر مرد شده ام برای خودم. حالا خودم زندگی دارم و همسر. کار دارم و احساس مسئولیت. حالا دلم برای همسری که بیرون میرود شور می زند. هنوز بچه ای به دنیا نیامده نگرانم که در جامعه با چه مشکلاتی سر می کند؟ نکند دزدیده شود! مبادا دوست نابابی به تورش بخورد! و هزار یک سوال و دل نگرانی دیگر.

اینها را نگفتم که حدیث نفسی روایت کرده باشم و شما به دنبال منبع حدیث و صحت و سقم آن باشید. راستی فقط حدیث نفس است که برای تایید آن نیازی به دانستن علم رجال نیست!

حالا 30 سال هم بیشتر از عمرم گذشته و همه ی اینها را گفتم تا یادی کنم از آن زمان که 5 ساله بودم. پدرم آن زمان حدودا 28 ساله بود. من بودم و مادری پا به ماه و برادری که منتظر آمدن به این دنیا بود. اما پدرم حتما همین سوالها و نگرانی های من را داشته، اضافه بر اینکه زن و بچه اش زیر بمباران و موشک باران بودند...

یک روز پدر به من که 5 ساله بودم گفت: پسرم امروز خودت باید به کودکستان بروی. من که از همه جا بی خبر بودم قبول کردم و پیاده مسافت طولانی خانه تا کودکستان را پیاده رفتم. بعدها پدر گفت: وقتی گفتم باید خودت بروی، قبول کردی و از کنار پیاده رو تا کودکستان را بدون هیچ شیطنتی رفتی و من دورادور تعقیبت می کردم. وقتی رسیدی خیالم راحت شد، به خانه برگشتم، ساکم را برداشتم و رفتم.

 از اینجا به بعد دوباره روایت خودم است. پدر خیالش راحت شد و ساکش را برداشت و به جبهه رفت. کودک 5 ساله و همسر پا به ماهش، و محسن که هنوز در راه بود را در شهری که هر روز بمباران می شد تنها گذاشت. پدر بی غیرت نبود بلکه بیشتر از خیلی ها مثل من غیرت داشت. پدر خواست تا دشمن وارد نشده جلویش را بگیرد نه آنکه وقتی دشمن آمد پا به فرار بگذارد. پدر هم مثل من نگران زندگی اش بود. خانواده ای که تنها در محله ای که دیگر متروکه شده بود از ترس بمباران او را نگران می کرد. اما رفت. منتی هم بر سر کسی ندارد. هیچ وقت هم حرفی نزد و چیزی طلب نکرد. اما من پر از سوالم. پر از دغدغه. پدر رفت و به یاری خدا سالم برگشت. اما خیلی ها رفتند و سالم بازنگشتند و یا اصلا برنگشتند. و حالا همان خانواده ی آنها تنها ماندند و چندین سال است که تنها مانده اند. حتما زمانی که می رفتند مانند من نگران بودند که همسرشان بی یار و یاور چه می کنند؟ اما رفتند. نمی دانم من با این نگرانی هایم اگر چنین امتحانی پیش آید چه می کنم؟....

 

همسرم مرا ببخش ولی من هم حتما تنهایت می گذارم و می روم. در رگهای من هم خون پدر جریان دارد. پس غیرتم اجازه نمی دهد که بمانم و به بهانه های متعدد، معاش را برمعادم ترجیح دهم. من هم خواهم رفت...

  • میثم فکری

نظرات  (۱۷)

واقعا عالی بود آقای فکری
من فکر میکنم این روزا کمتر آدمایی حاضر باشن که برن البته فکر میکنم!
خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنید
موفق باشید
و خواهرانی هست که به شما افتخار کنن.
سلام. مگه قراره جنگ بشه؟
پاسخ:
ما که هیچ وقت از جنگ استقبال نمی کنیم.اما نبرد میان حق و باطل تمام شدنی نیست
سلام وعرض ادب
نظرتون موجب دلگرمی منه لطفا دریغ نفرمائید.
  • مرضیه خواجه محمود
  • سلام.
    جالب بود.یک بار هم پدرم من و خواهرم رو تنها به مدرسه فرستاد ولی دنبالمون تا خود مدرسه اومد.
    والبته نه وقتی که من به دنیا اومدم و نه زمانی که خواهرم وارد این دنیا شد پدرم پیش ما نبود.
    زنده باد پدرانی که آرامش امروز رو مدیون اونهاییم.
  • مرجان فرحمند
  • اقای میثم فکری یک سوال دارم : اینکه شما فکر میکنید اگر دوباره جنگ شود ، این مردم وجوونها با این مسائل ومشکلات بوجود امده حاضرند مثل سی و چند سال قبل به میدون روند ودفاع کنند ویا برخورد دیگری دارند ؟ البته براساس اعتقادات و باورهای قلبی واون تعصب وغیرت ایرانی نمی تونم در این مورد نظر قطعی بدم . شما چطور ...؟
    نوشته هاتون هر کلمه و هر وازه و هر جمله و هر خط و هر سطرش سراسر احساس بود و بس
    میبخشید ولی یه لحظه یه بغضی و تو گلوم حس کردم
    روزایی و که من نبودمو ندیدم ولی حالا میتونم بهشون افتخار کنم
    نمیدونم گاهی از خودم میپرسم اگه منم تو اون زمون زندگی میکردم معاش و بر معدم تر جیح میدادم؟؟؟؟
    میرفتم؟؟؟
    یا از دور تنها و تنها پرپر شدنه هم سن و سالامو نیگاه میکردم
    اون روزا اون میدون از هم سن و سال های من کم نداشت.....
    نمیدونم چه جمله ای رو باید پیشکش کرد اما تنها چیزی که میدونم اینه که قلمم توان نوشتن نداره وقتی بخواد از مردانگی این مردان بنویسه....
    حالا که فکر میکنم میبینم شاید اگه اون روزا بودم پشتشونو خالی میکردمو ترسم رو بر همه چیز ترجیح میدادم
    به خدا باید به این شهامت آفرین گفت
    عالی بود
    کاش تو رگ همه پسرها غیرت پدرهاشون و تو رگ همه دخترها نجابت مادرشون بود
    کاش نمیدیدیم که ملاک مردان زیبایی وملاک زنان ثروت شده
    کاش خیلی چیزای این روزای جامعه رو نمیدیدیم کاش...
    سلام خیلی خوب نوشتید من هم همیشه به این فکر میکنم که اگه تو دوران جنگ بودم اینقدر شهامت داشتم که خودم به جنگ برم یا اجازه بدم اطرافیانم برن واقعا فکر اینکه مردم تو اون شرایط چطور زندگی می کردن خیلی سخته.
  • فرزانه ناظری
  • اشکم در اومد ....
    سلام
    نظرنون در رابطه با جنگ نرم یا قدرت نرم چیه آقای فکری؟
    پاسخ:
    ترکیبات دو کلمه ای هستن ولی توضیحش طولانیه.کلاً موافقم!!!
  • فاطمه جعفریزاده
  • درود بر مردان غیور...
    اقا فوق العاده بود///
    دست مریضاد به پدر شما و آفرین بر تفکرات شما
    شما اول سربازیتونو برید جنگ پیشکشتون .......
    منم میرم
    ممنون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی