سر چهارراهها کودکان کار را می بینیم و از ترس عذاب وجدان آفتاب گیر را پایین می کشیم و به درون آینه ی آن می نگریم .یا به گونه ها و لبهای رنگینمان نگاه می کنیم ویا به صورتهای تراشیده مان که از صورت دخترکان 8 ساله ی گل فروش صاف تر است.عذاب وجدان که شدت می گیرد لبخندی از روی ترحم به آنها هدیه می کنیم و تا مدتها از این اقدام انسان دوستانه! کیفوریم.شیشه ها را بالا می کشیم تا مبدا فقرشان مسری باشد و غبارش بر خودروی وارداتی ما بنشیند.
کودک بعدی از راه می رسد ولی ما لبخندمان را پیش از آن خرج کرده ایم وچیزی نداریم تا به رسم هدیه به او تقدیم کنیم.عذاب وجدان هم که چراغ، هنوز سبز نشده با سرعت راهش را از ما جدا کرد.تنها چیزی که برای کودک دوم می ماند انعکاس تصویر خسته و غمزده ایست که بر شیشه ی خوروی ما جامانده...