پسرک روی لبه جوی آب تند تند راه می رفت و با خودش شعر می خواند. اما شعرش با همه فرق داشت. می خواند که :
ای جوان سروقد گویی ببر پیش از آن کز قامتت چوگان کنند...
می خواند و همه چپ چپ نگاهش می کردند. ناگهان یادش افتاد بیست و دو سال دیر کرده برای رسیدن به خانه. پسرک حالا 28 ساله شده بود و شعرش با آنانی که بر لبه ی جوی راه می روند فرق داشت.
پسرک به جایی رسید که دیگر جوی آب جدولی برای راه رفتن نداشت. نمی دانست چطور باید شعر بخواند!