انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

۱۷
مهر

پسرک روی لبه جوی آب تند تند راه می رفت و با خودش شعر می خواند. اما شعرش با همه فرق داشت. می خواند که :

ای جوان سروقد گویی ببر                پیش از آن کز قامتت چوگان کنند...

می خواند و همه چپ چپ نگاهش می کردند. ناگهان یادش افتاد بیست و دو سال دیر کرده برای رسیدن به خانه. پسرک حالا 28 ساله شده بود و شعرش با آنانی که بر لبه ی جوی راه می روند فرق داشت.

پسرک به جایی رسید که دیگر جوی آب جدولی برای راه رفتن نداشت. نمی دانست چطور باید شعر بخواند!

  • میثم فکری
۰۶
مهر

می خوانم به یادت که از یادم نمی روی.

پاییز از نگاه دیگری سرت را به آسمان نزدیک می کند و به ابرها می کوبد. چشمت آسمان را بهتر می بیند. دیگر هرچه پایت را لگد کنند پایت له نمی شود.از کسی بدت نمی آید. فقط از خودت بدت می آید که چرا تا الآن دلت زیاد تنگ نشده است. از خودت بدت می آید که...

اینجا دقیقا کنار حوض، صحن گوهرشاد است و تو در حرم امن امام رضایی. حالا امام رئوف را بیشتر از همیشه می فهمی. واقعا می فهمی؟! یعنی احساس می کنی که بیشتر از همیشه می فهمی. اینجا برای تو کانون زمین است و تو روی این کانون ایستاده ای. اگر کسی قبول نکرد بگو برود و متر کند.

فقط تویی و آنان که باید باشند. یعنی همه! نه، همه هستند و تو نیستی. حالا باید بگردی و خودت را پیدا کنی. هنوز نرفته دلت تنگ می شود. دلت، خودت و همه ی داشته هایت پیشش جا مانده و تو برگشته ای. کسی یک مجنون با کت و شلوار و ظاهر مرتب ندیده است؟!

  • میثم فکری