انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۶
شهریور

دیگر مرد شده ام برای خودم. حالا خودم زندگی دارم و همسر. کار دارم و احساس مسئولیت. حالا دلم برای همسری که بیرون میرود شور می زند. هنوز بچه ای به دنیا نیامده نگرانم که در جامعه با چه مشکلاتی سر می کند؟ نکند دزدیده شود! مبادا دوست نابابی به تورش بخورد! و هزار یک سوال و دل نگرانی دیگر.

اینها را نگفتم که حدیث نفسی روایت کرده باشم و شما به دنبال منبع حدیث و صحت و سقم آن باشید. راستی فقط حدیث نفس است که برای تایید آن نیازی به دانستن علم رجال نیست!

حالا 30 سال هم بیشتر از عمرم گذشته و همه ی اینها را گفتم تا یادی کنم از آن زمان که 5 ساله بودم. پدرم آن زمان حدودا 28 ساله بود. من بودم و مادری پا به ماه و برادری که منتظر آمدن به این دنیا بود. اما پدرم حتما همین سوالها و نگرانی های من را داشته، اضافه بر اینکه زن و بچه اش زیر بمباران و موشک باران بودند...

یک روز پدر به من که 5 ساله بودم گفت: پسرم امروز خودت باید به کودکستان بروی. من که از همه جا بی خبر بودم قبول کردم و پیاده مسافت طولانی خانه تا کودکستان را پیاده رفتم. بعدها پدر گفت: وقتی گفتم باید خودت بروی، قبول کردی و از کنار پیاده رو تا کودکستان را بدون هیچ شیطنتی رفتی و من دورادور تعقیبت می کردم. وقتی رسیدی خیالم راحت شد، به خانه برگشتم، ساکم را برداشتم و رفتم.

 از اینجا به بعد دوباره روایت خودم است. پدر خیالش راحت شد و ساکش را برداشت و به جبهه رفت. کودک 5 ساله و همسر پا به ماهش، و محسن که هنوز در راه بود را در شهری که هر روز بمباران می شد تنها گذاشت. پدر بی غیرت نبود بلکه بیشتر از خیلی ها مثل من غیرت داشت. پدر خواست تا دشمن وارد نشده جلویش را بگیرد نه آنکه وقتی دشمن آمد پا به فرار بگذارد. پدر هم مثل من نگران زندگی اش بود. خانواده ای که تنها در محله ای که دیگر متروکه شده بود از ترس بمباران او را نگران می کرد. اما رفت. منتی هم بر سر کسی ندارد. هیچ وقت هم حرفی نزد و چیزی طلب نکرد. اما من پر از سوالم. پر از دغدغه. پدر رفت و به یاری خدا سالم برگشت. اما خیلی ها رفتند و سالم بازنگشتند و یا اصلا برنگشتند. و حالا همان خانواده ی آنها تنها ماندند و چندین سال است که تنها مانده اند. حتما زمانی که می رفتند مانند من نگران بودند که همسرشان بی یار و یاور چه می کنند؟ اما رفتند. نمی دانم من با این نگرانی هایم اگر چنین امتحانی پیش آید چه می کنم؟....

 

همسرم مرا ببخش ولی من هم حتما تنهایت می گذارم و می روم. در رگهای من هم خون پدر جریان دارد. پس غیرتم اجازه نمی دهد که بمانم و به بهانه های متعدد، معاش را برمعادم ترجیح دهم. من هم خواهم رفت...

  • میثم فکری