گاهی فقط باید صبر کرد و خون جگر خورد. من دنبال صبرم تا...
حیف!
گاهی فقط باید صبر کرد و خون جگر خورد. من دنبال صبرم تا...
حیف!
این آدرس وبلاگ برنامه است:http://mantagheh-ekhtesasi.blogfa.com/
خیلی وقتها ما با یک هدف متعالی و بالا می خوایم کاری رو انجام بدیم که فکر میکنیم درسته، اما نه زمان رو درست تشخیص میدیم، نه مکان، نه مخاطب و نه فرم و قالب رو.
چند ین روز پیش مطلبی رو منتشر کردم با عنوان "وقت گذرانی رسانه ای" که از ضعف محتوا گفتم. ولی این بار میخوام از ضعف قالب و کج سلیقگیهامون بگم که مخاطب و مردم رو از محتوا هم بیزار و دل زده میکنیم.
حتما این روزها صدا و سیما رو دیدید و شنیدید که پره از برنامههایی که اگر با قالب زیبا ارائه میشدن حتما جذاب بودن. ولی متاسفانه اینقدر حجم برنامههای مربوط به سیامین سالگرد انقلاب زیاد شده که حتی خود ما هم خسته میشیم.
کاش بجای ارائهی بیلان کار و گزارش، فکری هم به حال مخاطب میکردیم که مبادا نسبت به ارزشها بیتفاوت بشه.
بالاخره بعد از مدتها گلایه از خود و شکایت از شرایط تصمیم گرفتم و گرفتند که باز یک برنامهی اندیشهای در شبکه جوان داشته باشم، به یاد گذشتههای نه چندان دور و به یاد "قرار شبانه". این بار در "منطقه اختصاصی"
بچههای قرار شبانه هم جمعند.
سردبیر که خودم
گوینده احتمالا فاطمه صداقتی
تهیه کننده هم احتمالا علیرضا محمدنیا
حاج آقا سرلک هم هست
نویسنده های قرار شبانه هم هستن. حتما باید اسم بیارم؟!
اولین برنامه 28/10/87 ساعت ۲۲:۰۰
ما که منتظریم. امیدوارم شما هم منتظر باشید...
نمیدانم این روزها زمین و زمان سبز است؟ سیاه است و یا سرخ؟ فقط میدانم دلها خون است و خواهری دلآزرده منتظر حادثهای عظیم؛ و چه کسی انکار میکند که بزرگترین و تلخترین حادثهی زمین دوری و هجران است؟! از جدایی آدم از بهشت و جدایی از خدا و جدایی از امام منتظر.
و حالا خواهر در بیم و امید است. به برادری چون ماه بنی هاشم امید دارد و از دوری سالارش حسین میهراسد. دل به دنبال دلدار است و دلدار به بالاتری دل بسته و نگاهش به زمین کربلا نمیچرخد.
اینحا نهایت عاشقی است. و هیچ کسی را نمیبینی که واله نگشته باشد و از خود بیخود نشده باشد. میخندند تا چشمان ما در غم دلدار بگریند.
چشم بچرخانیم و به آسمان بنگریم و ببینیم این آسمان سبز است یا سرخ و یا سیاه؟!
داشتم فکر میکردم که ای کاش هنوز هم یه برنامهی اندیشهای مثل «قرار شبانه» داشتم و اینجوری هم خودم بیشتر فکر میکردم هم یه سری موضوعاتی که به اونها مبتلائیم رو مطرح میکردم. ولی فعلا که ممکن نشده.
شاید از پشت بام آسمان میگفتم، یا عشق دو برادر یا دوست داشتن یک همنوع که همفکر نیست، یا تبلیغ در برزخ، یا روحانی روشنفکر، یا دین در اینترنت، یا فراموشی یادها، یا نمازهای اجباری، یا دلسوزی برای خدا، یا تقصیر ما در انتظار، یا دعاهای خاک گرفته، یا...
گاهی آدم خسته میشه از کار روی موضوع ازدواج و طلاق، اعتیاد، شیشه و کراک، انضباط اجتماعی و آلودگی پایتخت، قتل و سایتهای غیر اخلاقی و...
نمیدونم چقدر ما که قرار بود عاشق باشیم در این تنهاییهامون مقصریم؟ چرا ما نباید به هر عابر پیاده سلام کنیم و عاشق باشیم؟ چرا دستهامون از سرما توی جیب هامون فرو رفته بجای اینکه گرما بخش دستهای دیگران باشه؟ چرا....؟!
....
من، در آخر مطلب خودم رو تکفیر کردم. شما زحمت نکشید!
ابتدای تابستان اغلب به شب یلدایی فکر میکنیم که طولانیست و در کنار هم هندوانهای هست و آجیل و این حرف ها. اما شاید هیچ وقت به زمستان عمرمان فکر نکرده باشیم. زمستانی که لزوما در دوران پیری اتفاق نمیافتد و چه بسا در ابتدای جوانی و بهار زندگی سرمای زمستانی شاخههای جوانی را میخشکاند. این زمستان به هر علتی ممکن است فرا رسد و سرمایش تا مغز استخوان برسد. با این وجود همیشه در ابتدای هر زمستان امیدی هست به بهاری دیگر اما در زمستان زودرس عمر شاید امیدی به دیدار دوبارهی جوانهها نباشد!
….
امشب به زمستان عمر میاندیشم…!
به گاه گاه دلنشین تو چنان دلبسته گشتهام که از همیشهی خود خستهام.
به سایه سار تو چنان خو کردهام که از نور اتاقم خستهام.
به جان تو چنان قسم نشانه رفتهام که از قسم به جان خود همیشه خستهام.
به سوگوارهات چنان رفیق گشته ام که از نشاط خود به راحتی خستهام.
این حرفها اصلا چیزی نبودند. نه شعرند نه نثر نه هیچ. فقط تمرین بودند برای اینکه گاهی به یاد بیاریم ما هم باید به احساس خود احترام بذاریم؛ چون این قانون طبیعته هرچند با قانون اجتماع خود ساختهی ما معارض باشه.
اگر آبی دریا رو می دیدیم. اگه سبزی جنگل رو می شناختیم. اگه صلابت کوه رو می فهمیدیم. اگه سادگی کویر رو درک می کردیم... اگر آدم رو بهتر می شناختیم حتما نتیجه زندگی ما چیز دیگری بود. حتما، شک نکنید!
اگر این روزها سوار بر تاکسیهای رنگارنگ شده باشید حتما احساس بدهکاری شدیدی به شما دست داده است که چرا این راننده زحمتکش، شما که شهروند سادهای بیشتر نیستید را بر مرکب عمومی خود یعنی همان تاکسی سوار میکند و شما را به مقصد میرساند؟! احتمالا در آخر مسیر هم خود را برای هر مبلغی که راننده درخواست کند آماده کردهاید زیرا شما مدیون این راننده هستید که شما را به مقصد رسانده است.
اما این اتفاقات و احساسات شما در روزهای پرترافیک و بارانی بیشتر میشود، چون تاکسیها و خودروهای حمل و نقل عمومی به کمتر از دربستی راضی نمیشوند و شما برای رهایی از باران، آب گرفتگی شهر و ترافیک که هرکدامشان به تنهایی مشکل حل ناشدنی به نظر می رسند باید مبلغ بیش از انتظارتان برای رسیدن به مقصد بپردازید.
روز گذشته سوار یکی از همین تاکسیهای خطی شدم و پس از عبور از مسیر پرترافیک مبلغ بیشتری از عرف آن مسیر دریافت کرد و زمانی که با اعتراض بنده مواجه شد، گفت: باید من هم مانند دیگر تاکسیها دربستی سوار می کردم تا زیر باران بمانید و چقدر بنزین می سوزانم و کرایه همین قدر است و حرفهای اینچنینی.
خلاصه راننده آنقدر گفت که ما از خیر چانه زدن گذشتیم. احتمالا شما هم تجربه های مشابهی داشتهاید و این سوالها برای شما هم پیش آمده است که بالاخره متولی کنترل و نظارت بر تاکسیها چه کسی و چه نهادی است؟ مگر بیشتر از سایر خودروها بنزین دریافت نمی کنند؟ مگر تاکسیرانی به آنها خدمات ارائه نمی کند؟ مگر تاکسی ها اجازه تردد در تمام محدوده ها را ندارند؟ و چندین سوال دیگر که زمانی که همین تاکسیها شما را سوار نمیکنند برای شما پیش آمده است.
اما همه اینها نشان میدهند که باید منتظر تصمیم راندگان باشیم و گویا ما به تاکسیها مدیونیم!
منبع:www.inn.ir
نویسنده: خودم!
شما به هیچ وجه حق انتخاب ندارید.
شما نمیتونید برای آینده خودتون روش مناسبی پیدا کنید.
شما نمیتونید راحت باشید.
شما نمیتونید به کوه و جنگل برید و هرطور که راحتید زندگی کنید.
شما نمیتونید به دامان طبیعت پناه ببرید و از دنیای مدرن فرار کنید.
شما باید همونطور که جامعه جدید براتون تصمیم گرفته تصمیم بگیرید.
شما...
این حرفها، حرفهای جدیدی نیست. توی وبلاگ من هم پر بوده از این حرفهای به قول معروف صدتا یه غاز!
اما اینها یه بار دیگه بعد از دیدن فیلم in to the wild" " به سرم زد. فیلمی که یه حکایت واقعی از دلزدگیهای یه جوون آمریکایی از جامعه و روابط اجتماعی دور و برشه و تصمیمی که میگیره تا از همهی این روابط مدرن رها بشه.
اگه میشد ما هم هرکدوم رهایی از این روابط پیچیده جدید رو تجربه میکردیم حتما تاثیرات مثبتش رو میدیدیم. اما ما بیشتر در بند خودمونیم تا در بند روابطمون...
«باید راه فاصله را پیمود تا به عاطفه رسید!»
پ.ن. از محمد صابری بخاطر فیلمش ممنونم.