انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

بایگانی
۱۴
دی

بازیچه شده ایم این روزها. بازی هر روزه ی ما با آفتاب شروع می شود و با مهتاب به آخر می رسد. نه! بازیگردانی در کار نیست. خودمانیم و خودمان. هم فیلمنامه نویس شده ایم، هم کارگردان، هم تهیه کننده و هم بازیگر. می دانی که سوژه هم برای سر کار رفتنمان زیاد است. یک روز عزل یکی و روز بعد نصب دیگری. امروز افزایش و فردا کاهش. دیروز پاکی و امروز آلودگی...

هیچ کداممان نمی دانیم فردا را چه خواهیم کرد و به حسرت دیروز زندگی می کنیم. القصه که بازی می کنیم. ما بازی می کنیم حتی اگر از گلزار هم خوش تیپ تر باشیم بابت این بازی قرانی از آن 90 میلیون دستمزد گلزار را هم نمی گیریم. زیاد حاشیه نمی روم. شده ایم بازیگر بی جیره و مواجب این روزگار و خودمان. تا کی شود که این را بفمیم، خدا داند!

  • میثم فکری
۰۸
دی
برای بصیرت نیاز به چشمان دقیق نیست. باید قلبت را به روی حقایق باز کنی تا از کسانی نباشی که خداوند بر قلبهایشان قفل زده.

با قلبت ندای "این عمار" ولی را بشنو...

  • میثم فکری
۲۲
آذر
هنوز ندای "هل من ناصر ینصرنی" را می توان شنید.

گوش کن...

حسین برای تو یاری می طلبد.

می دانی؟!

  • میثم فکری
۲۷
آبان
دل باید دریایی باشد یا چشم ها؟!

راستی...

  • میثم فکری
۱۱
آبان
این روزها به انکار راغب ترم تا تاییدات متملقانه!

اصلا عاشق انکارم!

  • میثم فکری
۱۷
مهر

پسرک روی لبه جوی آب تند تند راه می رفت و با خودش شعر می خواند. اما شعرش با همه فرق داشت. می خواند که :

ای جوان سروقد گویی ببر                پیش از آن کز قامتت چوگان کنند...

می خواند و همه چپ چپ نگاهش می کردند. ناگهان یادش افتاد بیست و دو سال دیر کرده برای رسیدن به خانه. پسرک حالا 28 ساله شده بود و شعرش با آنانی که بر لبه ی جوی راه می روند فرق داشت.

پسرک به جایی رسید که دیگر جوی آب جدولی برای راه رفتن نداشت. نمی دانست چطور باید شعر بخواند!

  • میثم فکری
۰۶
مهر

می خوانم به یادت که از یادم نمی روی.

پاییز از نگاه دیگری سرت را به آسمان نزدیک می کند و به ابرها می کوبد. چشمت آسمان را بهتر می بیند. دیگر هرچه پایت را لگد کنند پایت له نمی شود.از کسی بدت نمی آید. فقط از خودت بدت می آید که چرا تا الآن دلت زیاد تنگ نشده است. از خودت بدت می آید که...

اینجا دقیقا کنار حوض، صحن گوهرشاد است و تو در حرم امن امام رضایی. حالا امام رئوف را بیشتر از همیشه می فهمی. واقعا می فهمی؟! یعنی احساس می کنی که بیشتر از همیشه می فهمی. اینجا برای تو کانون زمین است و تو روی این کانون ایستاده ای. اگر کسی قبول نکرد بگو برود و متر کند.

فقط تویی و آنان که باید باشند. یعنی همه! نه، همه هستند و تو نیستی. حالا باید بگردی و خودت را پیدا کنی. هنوز نرفته دلت تنگ می شود. دلت، خودت و همه ی داشته هایت پیشش جا مانده و تو برگشته ای. کسی یک مجنون با کت و شلوار و ظاهر مرتب ندیده است؟!

  • میثم فکری
۳۱
شهریور

شایعه شده است که 30 سال پیش در ایران جنگی آغاز شد، نابرابر. می گویند تمام دنیا یک طرف بود و ایران یک طرف. می گویند سپاه دشمن از تمامی کشورهای عربی و به ظاهر مسلمان تشکیل شده بود و پادشاه اردن اولین گلوله را به سمت خورشید شیعه یعنی ایران شلیک کرد تا افتخاری باشد برای ملل عرب. می گویند سران عرب افتخار می کردند که بودجه ی جنگ نیم روزه ای را می دهند که ظهر نشده به نتیجه می رسد و تهران اشغال می شود.

شایعه شده است که جنگ 8 سال طول کشیده و هزاران اسیر و کشته از کویت و سودان و مصر و مراکش به جای مانده است. می گویند مراکش چند هزار کیلومتر آنطرف تر از ایران است و هیچ گاه با ایران درگیر نبوده است ولی چرا اینجا اسیر داشته است را نمی دانیم؟!

شایعه شده است که کسانی بوده اند به نامهای صیاد شیرازی و حسین خرازی، محمد ابراهیم همت، برونسی، محمد بروجردی و مهدی باکری. می گویند خیلی ها بوده اند که فقط نامشان هست و خیلی بیشتر هستند که حتی نامشان هم نیست.

می گویند پیری بوده است به نام خمینی که هر چه داشتیم و داریم از او و خدای اوست. می گویند روح خدا بوده در کالبد زمان و هر که کلامش را می شنیده سر و جان را فدا می کرده.

شایعه شده است که گرچه آتش بس بوده ولی ایران برنده ی اصلی جنگ بوده بی آنکه اندکی از خاکش کم شود.

این شایعات این روزها زیاد می شود و آدم می ماند که افسانه اند و یا حکایتی از شاهنامه؟! تردیدم به این خاطر است که همه ی مردم آن زمان که نمرده اند وبسیاری زنده اند، پس چرا دیگر خبری از آنها نیست؟ چرا دیگر پدرم اهل و عیال را رها نمی کند تا انجام وظیفه کند؟ چرا دیگر به پیرشان گوش نمی کنند؟ چرا هنوز جنگ ادامه دارد ولی این بار بر سر قدرت؟

احتمالا همه ی اینها شایعه، افسانه و یا داستانهای مادران برای فرزندانشان است و صیاد و باکری و باقری وجود نداشته اند و جنگ همان است که مسعود خان روایت کرد یعنی مجید سوزوکی و بایرام گودرزی!

 

  • میثم فکری
۲۵
شهریور

سکانس اول، برداشت چندم

قرار گداشته بودیم که هر کدام به ماشین دیگری رسیدیم دسته جمعی به همدیگر بخندیم. شاید خل وضع به نظر برسیم اما خوب بود.

سکانس دوم، برداشت صفرم

آدم هر چقدر هم که غبار و دود پایتخت بر چهره اش بنشیند باز هم دلش می تواند به دادش برسد و برای کسانی که دوستشان دارد بتپد.

سکانس صفر، برداشت دهم

به آدم فشار می آید وقتی کسانی را می بینی که همیشه اسوه ی صبر بوده اند برایت و حالا کم آوردنشان را ببینی.

سکانس ماقبل آخر، برداشت احتمالا آخر

باید برگشت. از هر جایی، به هر جایی. از سفر، از زیارت، از غربت، از سر کار و از دیدار دوستان و آنان که دوستشان داری و این آخری دردناکتر است.

سکانس آخر، کاشت و داشت و برداشت

و حالا شب از نیمه گذشته است و هممه بی توجه به من و من بی توجه به همه به همه ی این سکانسها و برداشتها می اندیشم که کدامیک را راست گفته ام و کدام به راه راست می بردم؟

  • میثم فکری
۲۰
شهریور
خستگی به تنمان می ماند اگر بدانیم که هر چه کرده ایم به عبث بوده و کاری کرده ایم که نه تنها به جایی نرسیده ایم بلکه از جایمان هم جا مانده ایم.

خستگی به تنمان می ماند اگر بدانیم که عشقی نمانده هیچ. نفرتی به جا مانده که تا ابد باید پاکش کرد.

خستگی به تنمان می ماند اگر بدانیم پس از یک ماه بخشیده نشده ایم.

خستگی به تنمان می ماند اگر بدانیم رازهایی که با کسانی داشته ایم اکنون به اخبار میان محافل تبدیل گشته اند.

خستگی به تنمان می ماند اگر بدانیم به جایی نرسیده ایم.

و خستگی به تنمان می ماند وقتی می اندیشیم که "چه فکر می کردیم و چه شد؟!"

  • میثم فکری