انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

انکار ما

نوشته های یک تهیه کننده تلویزیونی

بایگانی
۰۳
اسفند
به این فکر می کنم که آیا اعتبار و آبرویی دارم. اگر دارم این اعتبارم پیش کیه و به چه خاطر؟ و اگر ندارم چرا؟

این روزها به این فکر می کنم. شما هم فکر کنید*

*طرف بعد از این همه مدت اومده چی می گه؟!

  • میثم فکری
۲۱
دی
وقتی حرف برای گفتن زیاد است و توان و فرصت کم دیگران تو را به بی لیاقتی و بی معرفتی متهم می کنند.

فرصت این روزهایم کم است. بی لیاقت هستم اما بی معرفت نه!

  • میثم فکری
۰۲
دی

سلام بر صبح. سلام آقا .سلام حسین.

می‌دانم مثل همیشه دلت برایم تنگ شده و منتظری تا دل من هم تنگ شود. می‌دانم که دلت می‌خواهد تا یادی کنم از برادرت، پسرانت، برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هایت . می‌دانم می‌خواهی حال دوستان و یاورانت را بپرسم.

 آقا! راستی می‌خواهی داستان روز دهم را برای دیگران بگویم؟ می‌خواهی بگویم چه کردی؟ می‌خواهی بگوویم زمانی‌که آن ملعون بالای سرت بود باز هم راهی پیش پایش گذاشتی تا شفاعتش کنی؟ می‌خواهی بگویم خواهرت به پسر سعد گفت: مگر مسلمان نیستی؟ پس چرا می‌گذاری برادرم را بکشند؟ و او رویش را برگرداند و گریست. اما نخواست تو را ببیند تا مبادا دلش بلرزد.

می‌دانم می‌خواهی از خودم بگویم. که با تو چه نسبتی دارم. من ترسوترین محب تو هستم. من کسی هستم که پای جان بیفتد لانه‌ی جونده‌ای می‌یابم و بدان پناهنده می‌شوم. من نمی‌توانم سپر تو در برابر آماج تیرهای دشمنانت شوم. من پست‌تر از آنم که کوچکترین  منصب را پیشنهادم دهند نپذیرم و سربازی تو را قبول کنم.

می‌دانم که می‌دانی هیچ نیستم و می‌ دانم که هممه چیز و همه کس تویی.

هیچ نیستم اما محبت تو همه چیز من است.آقا صبحت بخیر، تو که خود سپیده‌ی صبحی

  • میثم فکری
۲۲
آذر

کاش در جزایر بدون سکنه‌ی اطراف ایسلند زندگی می‌کردم تا به این موضوعات فکر نکنم...

کاش در دوران پارینه سنگی می‌زیستم تا از سنگهایی که سر راه پیشرفتمان می‌گذارند ناراحت نشوم

کاش هنوز چرخ اختراع نشده بود تا چوب لای چرخمان نگذارند

کاش از انقلاب بی‌راهبر نمی‌ترسیدم

کاش از اختلاف دو گروه همچون دعوای دو قبیله نمی‌ترسیدم

کاش از خودروی بی‌فرمان نمی‌ترسیدم

کاش از کشتی بی‌سکان نمی‌ترسیدم

کاش از ارزشهای بی‌ارزش شده نمی‌ترسیدم

کاش از اختلاف‌های مختلف نمی‌ترسیدم

کاش از رفتن رفتنی‌ها نمی‌ترسیدم

کاش از قلب خالی از عشق نمی‌ترسیدم

کاش ....

کاش از رادیوی بی‌صدا نمی‌ترسیدم!

  • میثم فکری
۱۰
آذر

این روزها به این فکر می‌کنم که چرا برای اثبات خود همیشه به نفی دیگری می‌پردازیم؟ برای نفی یکی به اثبات آن یکی می‌پردازیم و مردم را به این دلیل که چون "من" فکر نمی‌کنند ناجور می‌خوانیم.

بذارید راحت‌تر بگم. اگه یه خورده توی خبرها بگردید می‌بینید که ما برای اینکه بگیم ما و جناح ما خوب هستیم می‌گیم: آنها خوب نیستن. مثلا حسن آقا خوب است چون علی آقا خوب نیست. فردا می‌بینیم آقا تقی بد است و برای اینکه او را خراب کنیم می‌گیم علی آقا هم خوب است چون آقا تقی خوب نیست. و در نهایت برای اینکه بگیم اونطرفی‌ها خوب نیستن می‌گیم آقا تقی هم خوب است چون اونطرفی‌ها خوب نیستن. و سرجمع فقط سلیقه‌ی ماست که همه چیز رو تعیین می‌کنه.

 استادی داشتیم که می‌گفت: امر به معروف و نهی از منکر ما به این دلیل نیست که این خوبه و اون بد. فقط بخاطر اینه که این شبیه ماست و منطبق با سلیقه‌ی ما و اون یکی نه!

  • میثم فکری
۲۵
آبان

همیشه آن‌گونه که می‌خواهیم نمی‌شود، حتی زمانی‌که به خیال خودمان می‌خواهیم برای خدا کار کنیم.

شاید سوال کنیم که چرا برای خدا هم گاهی کارمان به سرانجام نمی‌رسد ولی اگر دقت کنیم خواهیم فهمید!

  • میثم فکری
۱۶
آبان

سر درد، چای، قرص استامینوفن کدئین، صدای محسن نامجو... نه تو رو خدا این یکی دیگه تو این فضا غیر قابل تحمله، یک بعد از ظهر که باید راجع به جنبش دانشجویی ایران بخونم و باز هم سر درد.

آفتاب بی رمق شده و شاید به دلیل رو دربایستی باشه که هنوز ساعت چهار و نیم عصر هست و از پشت ابر سرکی می کشه. راستی چرا موضوع اینجا شب نیست رو خاطره گذاشتم؟! و چرا موضوع منطقه اختصاصی رو مونس؟

باز سردرد و یک استامینوفن دیگه. آفتاب هم بالاخره کم آورده و رفته و حالا غروب و اذان مغرب. راستی صبحدل، موذن خوش صدا هم به رحمت خدا رفت و مراسم تشییعش رو که پخش کردن یه چیز مشترک با همه ی مراسم ها داشت: آقای دوربینی! خدا الان نمی تونم نماز بخونم، سرم درد می‌کنه. و این هم مثل همیشه یه بهانه برای تاخیر!

سردرد و کتاب جنبش دانشجویی. نوشته: طبقه‌ی متوسط به پائین جوونها رادیکال‌تر می‌شن و طبقه مرفه محافظه‌کارتر. نمی‌دونم. فقط می‌دونم دانشگاه ما دیگه مثل گذشته نیست. اما سر درد من هنوز مثل قبله.

بارون هم که نمی‌باره. راستی اصل بر باریدنه یا نباریدن؟ هنوز سرم درد می کنه!

 

  • میثم فکری
۰۳
آبان
توی تاکسی نشسته بودم. مسافر عقبی به راننده گفت: آقا! بی زحمت ضبط یا رادیوت رو روشن کن.

من و بقیه تعجب کردیم. چون معمولا می گن خاموش کن!

راننده روشن کرد و مسافر عقبی شروع کرد به صحبت با موبایلش. و این حرفها:

 سودش ۲۰ درصد میشه. میخوای بخواه نمی خوای هم به ...

اگه سر برج پول رو نیاری پدرت رو ...

معامله جوش خورد و بد به یارو انداختیم..

...

مسافر خیلی خونسرد بود ولی همه ی ما مضطرب.

تتمه: کاش فقط به رادیو گوش می کردیم!

  • میثم فکری
۲۵
مهر
این روزها تصویر زندگی ام نه مانند تصویر زندگی شبکه ۲ سیماست که پر رنگ ولعاب و پر از کارشناس و حرفهای شعاری اما خوشمزه است. و نه مانند هیچ تصویر دیگری.

 این تصویر زندگی را به هیچ کس نشان نخواهم داد چون سیاه است و حتی نه سیاه و سفید.

این تصویر زندگی شاید هیچ تصویری ندارد و تمامش ندیدن است. انگار باید در روز عصای سفبد نمایشش دهند. شاید هم در روز مبادا!

-----------------------------------------------

بی ربط نوشت: یکی از دوستان نظر گذاشته بود و سئوالی پرسیده بود.ازتون خواهش می کنم دوباره به باشگاه مراجعه کنید و در دوره ی بعدش ثبت نام کنید دوست مصاحبه شونده! 

  • میثم فکری
۱۸
مهر
خاطرات سفر اینجوری بود:

من، مجتبی، امیر و رضا.

اتاق 814 و حرف ما که 8 یعنی امام هشتم و 14 یعنی چهارده معصوم(ع)

بدون حاجت، چشم به ضریح

دعوت و لیاقت

یک روز پائیز شلوغ حرم

عشق در موزه ی حرم

مسجد گوهرشاد عشق همیشگی من

نماز صبح در هوای سرد

این همه جمعیت

14 نفر مسافر

آقای شاکری، خادم عجیب حرم که چند بار مرده بود

حرفهای دیوانه کننده شاکری

غروب آخر و یا علی گفتن به امام رضا

و تمام شد.

اما تفال بعد از سفر

غزل: دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود         تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

 

  • میثم فکری