داستان روزها...
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ
داستان از روز اول شروع شد.روز اولی که هنوز به روز دوم نرسیده بود.و پسر فکر می کرد زندگی شروع نشده.
اما شروع شده بود و اون خبر نداشت.نزدیک روز دوم بود و پسر فقط سه روز برای زندگی وقت داشت.
شب شد و نزدیکتر به روز دوم.سوار اتوبوس شد تا از روز دوم تا می تونه دور بشه و بره به سمت زندگی.
اتوبوس سر پیچ نتونست بپیچه و روز دوم نرسیده روز سوم شد...
- ۸۷/۰۲/۲۴
لازمه اما واجب نیست .
من بد می اید از آن چیزی که واجب است . لازم هست . زوری است .
روزهایم می آیند و می روند و من فقط ملزوم وار محاط شده ی یک سری قانون
بی پایه هستم .دوست دارم فردا یک روز نو
ت م ا م