روزی خواهم گفت...
داشتم فکر میکردم که ای کاش هنوز هم یه برنامهی اندیشهای مثل «قرار شبانه» داشتم و اینجوری هم خودم بیشتر فکر میکردم هم یه سری موضوعاتی که به اونها مبتلائیم رو مطرح میکردم. ولی فعلا که ممکن نشده.
شاید از پشت بام آسمان میگفتم، یا عشق دو برادر یا دوست داشتن یک همنوع که همفکر نیست، یا تبلیغ در برزخ، یا روحانی روشنفکر، یا دین در اینترنت، یا فراموشی یادها، یا نمازهای اجباری، یا دلسوزی برای خدا، یا تقصیر ما در انتظار، یا دعاهای خاک گرفته، یا...
گاهی آدم خسته میشه از کار روی موضوع ازدواج و طلاق، اعتیاد، شیشه و کراک، انضباط اجتماعی و آلودگی پایتخت، قتل و سایتهای غیر اخلاقی و...
نمیدونم چقدر ما که قرار بود عاشق باشیم در این تنهاییهامون مقصریم؟ چرا ما نباید به هر عابر پیاده سلام کنیم و عاشق باشیم؟ چرا دستهامون از سرما توی جیب هامون فرو رفته بجای اینکه گرما بخش دستهای دیگران باشه؟ چرا....؟!
....
من، در آخر مطلب خودم رو تکفیر کردم. شما زحمت نکشید!
- ۸۷/۱۰/۰۲
It's not true if I say moonlight won't die with its red face when you're not here. But believe it when you're here, the little tiny hole of hope to horizon won't catch the dark disappointment of night